عاشق تنها

صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 10 صفحه بعد



عاشق تنها

وقتی او امد درهای قلبم رابه رویش گشودم وهمچون کودکی بی ریا وبه دور تزویر غریبه ای

راکه فراسنگ ها از من دور بود با اغوشی باز پذیرایش شدم .

او قدم به دنیایم گذاشت اما...

 باسنگد لی شاخه های درخت زندگی ام راشکست بی انکه حتی ازنگاه مهربان باغبان شرم کند.

پروردگار مهربانم ازآسمان نیلگونش نظاره گر بی وفایی هایش بود وصدای شکسته شدن شاخه هیم را می شنید.

اما من وباغبان با محبتم حتی آفتاب وآب چشمه را به روی نامهربانی هایش نبستم .

به این امید که هم رنگمان شود.

امااوازجنس مانبود اوهمچون گردبادی وزید شاخه هایم راشکست وشکوفه هایم راپرپر کرد.

به امید آنکه ازما فراتر رود.

اما...

مثل همه طوفانها مثل همه گرد بادهای تلخ آمد. تلخی کرد ورفت .

... زمستان بود ومن صدای قدمایش را به روی برگهای خشک که دورتر دورتر می شد می شنیدم .

او رفت حالا من وهمه نهال های وبوته ها به امید بهاری دیگر مثل بهاران سال گذشته باردیگر به امید شگفتن دوباره به

انتظار نشسته ایم...

 

نوشته شده در سه شنبه 10 دی 1392برچسب:,ساعت 16:39 توسط nafas| |

صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 10 صفحه بعد


 

امشب دلم پرواز می خواهد

 پرواز به آسمانی که دست هیچ کس نرسد جز خدایــــــــــم

می خواهم پــــــــــــــرواز کنم به سویــــــــش

کاش دست پر مهرخــــــــــــدا دستانم را می گرفت ومرا از اینـــــــــجا می برد

دلم غمگین است آرامــــــش آغـــــــوش پرمهرت را می خواهد خــــــــــدایا کاری بکن آرام بــــــــگیرم


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 9 دی 1392برچسب:,ساعت 17:4 توسط nafas| |

صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 10 صفحه بعد


 به هیچکس وهیچ چیز دراین دنیا وابسته نباش , حتی سایه ات درزمان تاریکی تورا تنها می گذارد

نوشته شده در شنبه 7 دی 1392برچسب:,ساعت 21:24 توسط nafas| |

صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 10 صفحه بعد


شـب که میخواهم بخوابـم

                    باخـودم اتـمـام حـجت میکنـم

                                            که دیگرنـه اشـکی ازچشمانـم فرو آیــد

و نه نـگاه هایم خیـس آب شوند

                                امـا صـبح که بلند مـیشـوم

                                                          مـیبینـم که بــالشـم خیسِ خیسُ است

امان ازاین تنهایی ودلتنگی........

نوشته شده در چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:,ساعت 23:9 توسط nafas| |

صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 10 صفحه بعد


روزی که برای اولین بار دیدمش هیچ وقت از یادم نمیره چشمام پر شده بود ولی نه مثل الان که پر از اشک شده اون موقه پر از عشق شده بود اره عشق اول عشقی که هیچ کس از اون خبر نداشت حتی خودم هم نمی دونستم که این چه حسیه که تو وجودم اومده تصمیم گرفتم چند روز از خونه بیرون نرم تا شاید از یادم بره ولی ….
خلاصه چند روزی گذشت و من تو سینه این حس رو با خودم نگه داشتم ولی نه این حس (عشق) با من بود نه بی من با خودم میگفتم که اگه مال من باشه برای هیشه با اون میشم اگه مال من باشه اگه…
هر روز بیشتر دوسش داشتم بدون این که حتی یک بار هم باهاش حرف زده باشم یا اسمشو بدونم
خلاصه هر روز دیدنش شده بود کار من ولی شبا خدایا شب که میشد بدون این که بخوام شروع میکردم به گریه کرده قلبم مثل قلب گنجشگ شروع میکرد یه تپیدم اصلا کنترل هیچ چیز دست من نبود بی اختار اشک بود که سرازیر میشد و لب بود که میگفت :
کاش بودی تا دلم تنها نبود تا اسیر غصه فردا نبود
کاش بودی تا فقط باور کنی بی تو هرگز زندگی زیبا نبود
تا این که خودش اومد جلو و با شروع کرد به صحبت کردن انگار خدا هم شبا بیدار بوده و حال من را میدیده و خواسته بود به من کمک کنه
اومد جلو و گفت که میدونه که من چند وقتی هست که دنبالش هستم و از دور نگاهش میکنم بعد گفت که چیزهایی که میخواد رو من نمیتونم براورده کنم من هم تو ابرا بودم و اصلا هواسم به هیچ چیز نبود تا بخودم اومدم دیدم که داره از این که اون به کسی نیاز داره که تا اخر دنیا باهاش باشه و هیچ چیز روبرای خودش نخواد بلکه برای خودمون بخواد اون روز بهترین روز زندگیم بود تا این که بلاخره گفت اسم من سحره و اسم من رو پرسید شاید کسی باورش نشه حتی اسم خودم هم یادم رفته بود بعد از چند دقیقه تا دستپاچگی و صدای لرزان تونستم اسمم رو بهش بگم خلاصه چند روزی گذشت من و سحر دیگه داشتیم مال هم میشدیم
.
سحر همیشه هرفای خوبی رو میزد حرفایی که ارزوی من بود سحر همیشه میگفت که دوست داره تا ابد مال من باشه و حاضر تمام هستیش رو ول کنه و با دنیا بجنگه تا مال هم دیگه باشیم روزهای خوبی داشتیم پر از شور و عشق دور از همه و نزدیک به همه چیزچون سحر دنیای من بود انقدر روزها خوب بودند که هیچ ارزویی ر سر نداشتن هر روز بیشتر از قبل دوسش داشتم
.
یه روز سحر گفت که باباش میخواد خونشون رو عوض کنه این مال من خیلی مهم نبود چون جای دوری نمیرفتن تو همین شهر بودن ولی سحر جوری حرف میزد که انگار برای همیشه میخواد از پیش من بره خلاصه سحر از اون محل رفت قرار بود تا بهم زنگ بزنه قرار بزاریم تا هم خونشون رو بمن نشون بده و هم اینکه مثل قبل با هم باشیم یک هفته گذشت و خبری از سحر نشو خدایا داشتم دیوونه میشدم با ید چیکار کنم خدایا کمکم کن!!!!!!!
بعد از یک ماه سحر زنگ زد و گفت که باباش همه چیز رو فهمیده بوده و اصلا به خاطر همین خونشون رو عوض کرده بودن ولی سحر اهمیت نمیداد و باز هم از با هم بودن میگفت تا بعد از یک ماه یه روز سحر اومد و گفت که باید فراموشش کنم چون باباش راضی به این دوستی نبوده و داره تو خونه ازارش میده اینو گفت و یرای همیشه رفت و رفت و رفت و دیگه هیچ وقت ندیدمش
من باورم نیشد این همون سحری بود که ازباهم بودن تا اخر دنیا با من حرف میزد ولی خوب فهمیدم که هیچ چیز اونقدر خوب نیست که به نظر میاد پس همیشه سعی میکنم که برای هیچ عشقی تا نزارم و اگه کسی ازم خواست که تا اخر دنیا باهاش باشم تا رو ازجملش حذف کنم وبهش بگم که عشق و دوستی تا نداره اگه کسی گفت که تا تهش با منه و دوسم داره بهش بگم که تا نداره و همین الان اخرشه تهشه

نوشته شده در یک شنبه 1 دی 1392برچسب:,ساعت 21:50 توسط nafas| |

صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 10 صفحه بعد


آدما نباید دوست پیدا کنن
چون وقتی میرن
وقتی دیگه نمیشه بهشون زنگ بزنی
وقتی نمیتونی درد و دل کنی
یا حتی باهاشون شوخی کنی و بخندی
و همه دوستی خلاصه میشه تو عکسهات و خاطراتت
هی بغض تو گلوت گیر میکنه
خفه ات میکنه
آدما باید همیشه تنها بمونن…!مردد

نوشته شده در پنج شنبه 28 آذر 1392برچسب:,ساعت 15:16 توسط nafas| |

صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 10 صفحه بعد


سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا ۳ روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و
گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رودیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری…
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق
یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش دوستدار تو (ب.ش)
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟ ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن…
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد /خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

نوشته شده در چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:,ساعت 21:48 توسط nafas| |

صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 10 صفحه بعد


تلخ است همه فکر کنند سرت شلوغ است

 و تنها خودت بدانی که چقدر

                                       تنهـــــــــــــــــایی  

نوشته شده در سه شنبه 26 آذر 1392برچسب:,ساعت 18:39 توسط nafas| |

صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 10 صفحه بعد


یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.

برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

نوشته شده در دو شنبه 25 آذر 1392برچسب:,ساعت 19:30 توسط nafas| |

صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 10 صفحه بعد


گنجشک و خدا

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند . و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت می آید، من تنها گوشی هستم  که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت از دنیا نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :  " با من بگو آنچه سنگینی سینه ی توست . "  گنجشک گفت : لانه ی کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی این طوفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه ی محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست . سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند . خدا گفت: ماری درون لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا  لانه ات را واژگون کند . آنگاو تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود . خدا گفت" و چه بسیار بلاها که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته بر دشمنی ام برخواستی . اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت . های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

 

نوشته شده در یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:,ساعت 23:46 توسط nafas| |

صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 10 صفحه بعد



Power By: LoxBlog.Com